معنی کف زیر کفش

فارسی به ایتالیایی

لغت نامه دهخدا

کف

کف. [ک َف ف / ک َ] (ع اِ) پنجه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء) (زمخشری) (غیاث). دست، یا دست تابند دست، گویند «مد الیه کفَّه ُ لیسأله » یا راحت باانگشتان.گویند از آن بابت کف گفته اند که تن را از آزار نگه می دارد. (از اقرب الموارد). دست را می گویند یا کف تا بند دست است که پنجه بی انگشت که راحت باشد. (از شرح قاموس). آن جزء از دست که چیزی را می گیرند و رها می کنند. (ناظم الاطباء). پنجه ٔ آدمی که انگشتان بدان پیوسته اند و فارسیان بتخفیف استعمال کنند و بمعنی دست مجاز است. (آنندراج). سطح داخلی دست یا پا که مقعرگونه و قرینه ٔ پشت دست و پاست. (فرهنگ فارسی معین). سطح انسی دست از زیر انگشتان تا زیر مچ پیوندگاه ساعد با دست. طرف زیرین پنجه ٔ دست و پا. قسمتی ازدست و پای از زیر مچ تا نوک انگشتان. دست. چنگ. هبک. (یادداشت مؤلف). ج، اَکُف ّ، کُفوف، کُف ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد):
شکفت لاله، تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال.
رودکی.
چنانکه چشمه پدید آورد کمانه زسنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.
دقیقی.
آنکوز سنگ خارا آهن برون کشد
نسکی ز کف او نتواند برون کشید.
منجیک.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت و برد و گریز.
خجسته (از فرهنگ اسدی ص 104).
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابر کجا توتکیش باران است.
عماره.
به تن زنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.
فردوسی.
که آمد سواری میان دو صف
خروشان و جوشان و تیغی
به کف.
فردوسی.
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا.
فردوسی.
خاری که به من در خلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دسته ٔ شب بوی.
فرخی.
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثرماند
تا تیغ به کف داری تا خود به سر داری.
فرخی.
ماهی به کش درکش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چون زرین لگن.
فرخی.
کف یوز پر مغز آهو بره
همه چنگ شاهین دل گودره.
عنصری.
یکی چون دیده ٔ یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سدیگرچون دل فرعون، چهارم چون کف موسی.
منوچهری
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن در کف دلبران.
منوچهری.
یا در خم من بادی یا در قدح من
یا درکف من بادی یا در دهن من.
منوچهری.
دوستدار تو ندارد به کف از وصل تو هیچ
مرد با همت را فقر عذابی است الیم.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
ز شادی همی در کف رودزن
شکافه شکافنده گشت از شکن.
اسدی.
برآنچه داری در دست شادمانه مباش
و زانچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور.
ناصرخسرو.
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف او شاید بودن که جهان را جگر است.
ناصرخسرو.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
او را همی بجویم در خاک همچو زر.
مسعودسعد.
نباشد جدا از کف او سخاوت
عرض را جدایی نباشد ز جوهر.
ادیب صابر.
از کف ترک دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
جود گویدتا که معن و حاتم و افشین شدند
کف او بوده ست معن و حاتم و افشین مرا.
سوزنی.
از معرکه ٔ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیر است.
انوری.
به عمری در کفم یاری نیاید
ورآیدجز جگرخواری نیاید.
انوری.
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه فایده.
خاقانی.
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت.
خاقانی.
شروان که زنده کرده ٔشمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریا شعار تست.
خاقانی.
درم از کف او به نزع اندر است
شهادت از آنستش اندر دهان.
(از سندبادنامه ص 7).
خوش نبود با نظر مهتران
بر دف او جز کف خنیاگران.
نظامی.
بر کف این پیر که برناوش است
دسته ٔ گل می نگری و آتش است.
نظامی.
کی بود کآواز بردارم تمام
کز کف خضر آب حیوان میخورم.
عطار.
در کف شیر نر خونخواره ای
غیرتسلیم و رضا کو چاره ای.
مولوی.
مه همه کف است معطی نور پاش
ماه را گر کف نباشد گو مباش.
مولوی.
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال.
سعدی.
دستان که تو داری ای پریزاد
بس دل ببری به کف معصم.
سعدی.
بدارید چندی کف از دامنش
و گر می گریزد، ضمان برمنش.
سعدی (بوستان).
با وجود کفش از ابر عطا می طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم ز کرام.
سلمان ساوجی.
لیک اگر دست به جیبش نهی
چون کف مفلس بود از زر تهی.
جامی.
صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم.
صائب.
- از کف دست موبرآمدن، کنایه از وجود گرفتن امر ممتنع الوقوع در تعلیق محال بالمحال.
- خاک کف پای کسی نبودن، در نزد او بچیزی نیرزیدن. با وجود او قدر و قیمتی نداشتن. (از یادداشت مؤلف).
- کف از دامن کسی کوتاه کردن، دست از دامن او برداشتن. (فرهنگ فارسی معین):
از دانه ٔ تسبیح فتد عقده به کارت
کوتاه کف از دامن این بی سر و پا کن !
درویش واله هروی (از فرهنگ فارسی معین).
- کف افسوس، از عالم لب افسوس. (آنندراج).
دست تأسف:
توان زد بی تأمل صد زمین و آسمان بر هم
کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را.
عبدالقادر بیدل (آنندراج).
- کف باز، اصطلاحی است در صفت طراران، کف باز به بهانه ٔ تعویض اسکناس بزرگ به اسکناسهای کوچک و جز آن، پول طرف را گیرد ودر مقابل چشمهایش شمرد و سپس بدو دهد و خود رود در حالی که مقداری از پول طرف را پنهان ساخته و برده است. کف رو. کف زن. کف کش.
- کف برزدن، دست زدن:
سجده کردند هر یک از طرفی
بیت گفتند و برزدند کفی.
سعدی (هزلیات).
- کف به کف سودن، اسف خوردن. (یادداشت مؤلف). دست بر دست زدن پشیمانی را.
- کف بیضا، ید بیضاست که معجزه ٔ موسی علیه السلام بود. گویند هر گاه می خواست ظاهر سازد دستها را از بغل برمی آورد. نوری از دستهای او پیدا می شد که تا به آسمان می رفت. (برهان) (آنندراج):
ز برهان جیب تو و معجزاتت
سواد زمین کف بیضا گرفته.
انوری (از آنندراج).
و رجوع به کف موسی و کف موسوی شود.
- کف بین، آنکه از خطوط کف دست از گذشته و آینده ٔ صاحب کف دعوی اخبار کند. آنکه با دیدن خطوط کف دست، طالع و فال گوید. حازی. (از یادداشتهای مؤلف).
- کف پا، سطح داخلی پا که متصل به انگشتان است. (فرهنگ فارسی معین). سطح وحشی اسفل قدم. (یادداشت مؤلف): آن قسمت از سطح زیرین پا متصل به انگشتان که بر زمین قرار گیرد هنگام راه رفتن:
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی گوش او خایی برغست.
کسایی.
دست و کف پای پیران پرکلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج.
طیان.
عالم را خاک کف پای تو کرده ست
عز و جل ایزد مهیمن متعال.
منوچهری.
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه.
منوچهری.
گر چو چراغ در دهان زر عیار دارمی
خود نشدی لبم محک از کف پای چون تویی.
خاقانی.
بار دل مجنون و خم طره ٔ لیلی
رخساره ٔ محمود و کف پای ایاز است.
حافظ.
- کف پایی، نوعی از تعذیر که گناهکاران را و اطفال را کنند و با لفظ زدن و خوردن مستعمل است. (از آنندراج). مقابل کف دستی، چوب که معلم، کودکان مکتب را بر کف پای زند. ضرب چوب که بر کف پای زنند. (یادداشت مؤلف):
قوت روح از کف پا یافته مانند نهال
خورده طفل از کف استاد چو کف پایی را.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- کف چنار، برگ چنار. (فرهنگ فارسی معین):
ز خاک با درم آید کف چنار برون
گر از مهب کف او وزد نسیم شمال.
انوری (از فرهنگ فارسی معین).
- کف دست، سطح داخلی دست که متصل به انگشتان است. (فرهنگ فارسی معین). بَلَد. (یادداشت مؤلف):
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فرو خفته چو پشت شمن.
کسائی.
برنه به کف دستم آن جام چو کوثر
جام دگر آور به کف دست دگرنه.
منوچهری.
بر کف دست نهم یکدل و یک رایت
وانگه اندر شکم خویش دهم جایت.
منوچهری.
به خنجر زبانش زبن پست کرد
ز مویش زنخ چون کف دست کرد.
اسدی (گرشاسب نامه).
صدر احرار شهاب الدین ای گاه سخا
کان و دریا شده از دست کفت چون کف دست.
کمال اسماعیل (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1472).
دستم به کف دست نبی داد به بیعت
زیر شجر عالی پرسایه و مثمر.
ناصرخسرو.
زبانت اسب کنی چونت راه باید رفت
بگاه تشنه کف دست جام باید کرد.
ناصرخسرو.
بنام شأن بی قدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش.
خاقانی.
کف دست و سرپنجه ٔ زورمند
جدا کرده ایام بندش زبند.
سعدی (بوستان).
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید.
سعدی (گلستان).
- کف دست بر هم سودن، در حالت تأسف و پشیمانی مالش دادن سطح درونی دستها و هبکها را به یکدیگر. (ناظم الاطباء). کف بر کف سودن.
- کف دست کسی گذاشتن، در تداول جزای عمل کسی را بدو دادن: حقش را کف دستش گذاشت. (از فرهنگ فارسی معین).
- کف دستی، چوب که به کف دست زنند. ضرب چوب به کف دست مقصر یا سبق خوان در مکتبها. زدن با ترکه به کف دست. مقابل کف پایی. (از یادداشتهای مؤلف). و رجوع به کف پایی در همین ترکیبات شود.
- کف دعا گرفتن، دست به دعا برداشتن. (غیاث) (آنندراج):
در راه انتظار مداخل فقیه شهر
دایم کف دعا چو ترازو گرفته است.
شفیع اثر (از آنندراج).
- کف رفتن، در قمار، ورقی را دزدیدن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به کف کشیدن در همین ترکیبات شود.
- کَف رَو، کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف زدن. رجوع به همین ماده شود.
- کف زن، کف زننده. دست زننده. چپه زن:
شاخها رقصان شده چون ماهیان
برگها کف زن مثال مطربان.
مولوی.
- || کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف زنان، در حال دست زدن:
تو نبینی برگها با شاخها
کف زنان، رقصان، ز تحریک صبا.
مولوی.
- کف شستن، شستن دست، وضو یا جز آن را:
که بسم اﷲ اول ز نیت بگوی
دوم نیت آور سیم کف بشوی.
سعدی (بوستان).
- کف غنچه کردن، کنایه از پنجه گرد ساختن و مشت گره کردن باشد. (برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
کف غنچه کنی پر از گل نغمه شود
از بس به هوا نغمه برآمیخته است.
ظهوری (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
نقد ما چون زر گل در طبق اخلاص است
کف ما غنچه نگردد چو شود صاحب مال.
شفیع اثر (ازآنندراج).
- کف کردن، چیزی را سوده بکف خوردن. (آنندراج). خوردن. (غیاث). کفلمه کردن. با کف دست سودن:
سفوف آسا اگر یک مشت نان را
کس آوردی به کف کف کردی آن را.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
خلق از بی قوتی آرد صبح را کف می کردند. عبداللطیف خان تنها (از آنندراج).
- کف کش، کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف کشیدن، در اصطلاح قماربازان، درآوردن ورقی مطلوب از میان دسته ٔ ورق بی مراعات قواعد بازی و ترتیب تقسیم ورقها میان بازی گران که نوعی تزویر و تقلب است.
- کف مال، کاغذی: گردوی کف مال، گردوی کاغذی. بادام کف مال، بادام کاغذی. (یادداشت مؤلف).
- کف مال کردن، در کف دست مالیدن تا نرم و ریزه شود. بقصد ریزه کردن یا گرفتن پوست در میان دو کف دست فشردن. اصفاغ. (یادداشت مؤلف).
- کف مرجان، شاخهای مرجان که به شکل پنجه آدمی باشد. (آنندراج).
- کف موسی، دست موسی. ید بیضا. کف بیضا:
سوسن یکروزه ٔ عیسی زبان
داده به صبح از کف موسی نشان.
نظامی.
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دمی از باد خلق او دم عیسی بن مریم.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
- || درخشان:
طبع سخن سنج کف موسوی است
خوان سخن مائده ٔ عیسویست.
خواجو (امثال و حکم ج 3 ص 1473).
- کف موسوی، کف موسی. کف بیضا:
بازم نفس فرورود ازهول اهل فضل
با کف موسوی چه زند سحر سامری.
سعدی.
طبع سخن سنج کف موسوی است
خوان سخن مائده ٔ عیسوی است.
خواجو.
و رجوع به ترکیب فوق شود.
- کف نیاز برآوردن، دست بلند کردن برای دعا و طلب حاجت:
کف نیاز به درگاه بی نیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست.
سعدی.
- کف نیاز برداشتن،بمعنی دست بدعا برداشتن و با لفظ گرفتن و برداشتن مستعمل است. (آنندراج):
تا چون صدف کنند ترا مخزن گهر
بردار سوی عالم بالا کف نیاز.
صائب (از آنندراج).
- کف نیاز برگشادن، دست گشادن برای دعا:
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای.
سعدی (غیاث).
- به کف آوردن، به دست آوردن. حاصل کردن.
- || ربودن و اخذ کردن. (ناظم الاطباء).
- || گرفتن و به دست گرفتن و در مشت گرفتن. (ناظم الاطباء).
- امثال:
چه دلاور است دزدی که به کف چراغ آرد. (امثال حکم دهخدا ج 2 ص 678).
قلم در کف دشمن است، یعنی آنچه می گوید یا می کند مبتنی بر عداوت است. (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1165).
کف دست که مو ندارد از کجاش می کنند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220).
کف دستم را بو نکرده بودم، یعنی غیب نمی دانستم. (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220).
کف پاش می خارد، نظیر تنش می خارد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220). عملی زشت می کند که بجزای آن بکف پای او چوب زنند. (یادداشت مؤلف).
مثل کف دست، هموار. به تمامت غارت شده. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1472). بی هیچ چیز چون سطح داخلی دست که مو ندارد.
|| مشت. به اندازه ٔ یک مشت. (از دزی ج 2 ص 475). کفی از چیزی، یک مشت از آن. قبضه ای ازآن. که در یک کف دست جا گیرد مانند آب و غیره. (یادداشت مؤلف). کفی. یک کف، به اندازه ٔ یک کف. (فرهنگ فارسی معین): بگیرند انجیر پنج عدد سبوس گندم یک کف برگ خطمی یک کف... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پاره ٔ دنبه و یک کف نخود و یک کف گندم و تخم جرجیر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || وزنی معادل ده حبه که در اصفهان و خوزستان برای سنجش اشیاء خشک به کارمی رود. (از دزی ج 2 ص 475). وزنی معادل شش درخمی. (ازمفاتیح العلوم خوارزمی). واحد وزن، وآن در اهواز معادل 13 «صاع » و «صاع » معادل 12 «مختوم » بود. (فرهنگ فارسی معین). || کنایه از قدر قلیل چون کف آب و کف آبله و کف خاک و کف خون و کف گرد و مانند آن. (آنندراج). مقداری قلیل. اندکی. (فرهنگ فارسی معین): و هر روز دو قرص جو و یک کف نمک و سبوی آب او را وظیفه کردند. (تاریخ بیهقی ص 340). از کف خاک خلیفه ای ظاهر کردم. (قصص الانبیاء ص 11)
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را.
نظامی.
یک کف گندم ز انباری ببین.
فهم کن کانجمله باشد همچنین.
مولوی.
زاهد از سبحه ٔ صد دانه ٔ خویش
یک کف آبله آورده بدست.
ابوالبرکات منیر (از آنندراج).
می شود ابر گهربار و گهر می بارد
کف آبی که ز بازی به هوا می ریزی.
ملا تشبیهی (از آنندراج).
یک کف خون ظهوری خرج کن
ساز خود را واصل قربانیان.
ظهوری (از آنندراج).
گرم بشکنی ورنهی در نورد
کف خاک خواهی زمن خواه گرد.
نظامی (از آنندراج).
یک کف آب از محیط عفو می خواهیم و بس
تا برون آید ز گرد غم جبین خاکیان.
ظهوری (از آنندراج).
گه کنم آرزوی قتل و گهی میل وصال
یک کف خون و صد اندیشه ٔ باطل دارم.
الهی قمی (از آنندراج).
- کف ورق، یک دسته ٔ کاغذ که عبارت از 25 برگ باشد. (از دزی ج 2 ص 475).
|| کفه ٔ ترازو. (آنندراج):
در حساب طالع تو کف میزان باد شد
کارتفاع آن رصد بالای اختر یافتند.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
|| سطح. رویه. (از فرهنگ فارسی معین). سطح زمین. کف اطاق، زمین اطاق، سطح اطاق.
|| ته. قعر: کف کاسه. کف حوض. کف کفش. (از یادداشتهای مؤلف) (فرهنگ فارسی معین).
- کف بُر کردن، بریدن گیاه یا درختی از محاذات زمین اطراف آن. برابر سطح زمین بریدن درختی یا کِشتی را؛ انجیر سرما زده را چون کف بر کنند از نو روید. (از یادداشتهای مؤلف).
- کف خواب، الوار کف خواب، در اصطلاح بنایان الواری که زیر شمع گذارند استواری بنیان شمع را. (یادداشت مؤلف).
- || استوانه ٔ چدنی یا فلزی با دریچه ٔ مشبک که در کف آشپزخانه و حمام و جز آن تعبیه کنند تا آب کف حمام یا آشپزخانه از آنجا خارج شود.
- کف کشی، در اصطلاح بنایان، کف اطاق و مانند آن را باگل و گچ یا سیمان مسطح کردن. (یادداشت مؤلف).
- هم کف، هم تراز. هم طراز. (یادداشت مؤلف). هم سطح. دو سطح که در یک طراز باشد چون اطاقی هم کف حیاط خانه.
|| خرفه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجله. بقلهالحمقاء. (از اقرب الموارد). || دستگاه و نعمت. (منتهی الارب) (آنندراج). نعمت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

کف. [ک َ] (اِ) چیزی غلیظ که بر روی آب می نشیند و از جوش و غلیان دیگ بهم می رسد و آن را به عربی رغوه می گویند. (برهان). آنچه از جوشش دیگ بر روی آب یا گوشت و امثال آن نشیند یا بر دهان شتر و روی آب جمع شود و آن را کفک به اضافه ٔ کاف دیگر نیز گفته اند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). چیزی سفید و غلیظ که بر روی آب می نشیند و از جوش و غلیان آب بهم می رسد و از استعمال صابون و جز آن نیز پدید می آید. (ناظم الاطباء).یکی از اشکال انحلال هوا در مایعاتی که گرم یا تکان داده می شوند ایجاد می گرددمانند کف حاصل از حل صابون در آب که به نام کف صابون خوانده می شود و سرجوش و کف حاصل از جوشاندن برخی مواد که در سطح مایع جمع می شوند. (فرهنگ فارسی معین).کفک. زبد. طفاحه. قسمتی پر هواتر و سفیدرنگ از مایعی که بر روی آن ایستد. (یادداشت مؤلف):
می زرد کف بر سرش تاخته
چو روی از بر زر بگداخته.
اسدی.
کف و تیرگی هرچه زان آب خاست
ز می گشت اینک که در زیر ماست.
اسدی.
اگر گوید کف چیست ؟ گوییم آب است با هوا آمیخته. (جامع الحکمتین ص 95).
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سربحر آید پیدا نه به پایاب.
خاقانی.
کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل
دل خارکنان از رخ گلزار نمود اینک.
خاقانی.
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
اینک جیحون گواست شرح دهد با بحار.
خاقانی.
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا درنگر
آنک کف را دید سرگویان بود
و آنکه دریا دید او حیران بود.
مولوی.
- کف آبگینه، آبی باشد که مانند کف بر روی آبگینه پیدا شود بهنگام گداختن و بعضی گویند ریم آبگینه است. سفیدی چشم را زایل کند و آن را به عربی زبدالقواریر و ماءالزجاج خوانند و به یونانی مسحوقونیا گویند. (برهان) (از آنندراج). و رجوع به زبدالقواریر شود.
- کف افگن، کف کن. (از یادداشت مؤلف). کف انداز. کف بر دهان آورنده. کف از دهان بیرون ریزنده. و آن نشانه ٔ مستی و نشاط و نیرومندی است و غالباً وصف هیون یا مردان دلیر آید و گاه دریا:
هیونان کف افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جای.
فردوسی.
شتر خواست از ساربان سه هزار
هیونان کف افگن و پایدار.
فردوسی.
تن بی سران و سر بی تنان
سواران چو پیلان کف افگنان.
فردوسی.
- کف انداختن، کف آوردن. کف بدهان آوردن. کف بر لب آوردن. کنایه از خشمگین شدن:
همان سام نیرم برآرد خروش
کف اندازد و بر من آید بجوش.
فردوسی.
و رجوع به کف بر لب آوردن در همین ترکیبات و کف افکندن شود.
- کف برآوردن، کف انداختن: ازباد؛ کف برآوردن. (تاج المصادر بیهقی).
- کف بر لب، که کف بر لب دارد. کنایه از دیوانه و خشمگین:
دجله راامسال رفتاری عجب مستانه است
پای در زنجیر و کف بر لب مگر دیوانه است.
- کف بر لب (به لب) آوردن، چون مصروعان و مستان رطوبتی چون کف شیر به پیرامون دهان آوردن. (یادداشت مؤلف). و آن کنایه از خشم و غضب باشد:
تهمتن به لبها برآورد کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف.
فردوسی.
به یک سو گرای از میان دوصف
چه داری چنین بر لب آورده کف.
فردوسی.
همی گشت بر لب برآورده کف
همی تاخت از قلب تا پیش صف.
فردوسی.
چو برق تیز هر یک تیغ در دست
کف آورده به لب چون اشتر مست.
نظامی.
- کف به دهان آوردن، کف انداختن و آن کنایه از خشم باشد:
بینی که لب دجله چون کف به دهان آرد
گویی ز تف آهش لب آبله زد چندان.
خاقانی.
- کف زن، کف زنه. مرغات. کفگیر. (یادداشت مؤلف).
- کف زنه، کف زن. (یادداشت مؤلف).
- کف شیشه، زبدالقواریر. مسحوقونیا. (ازفهرست مخزن الادویه). رجوع به کف آبگینه در همین ترکیبات شود.
- کف کردن، کف برآوردن: دهانش کف کرده است. (از یادداشت مؤلف).
- کف کردن دهان، کف انداختن.
- || آب حسرت آمدن به دهان. (آنندراج).
- کف کردن شاش کسی، در تداول، به حد بلوغ رسیدن او. (از یادداشت مؤلف).
- کف گرفتن، کفک یا کف مطبوخی را هنگام جوشیدن گرفتن. (از یادداشت مؤلف).
- امثال:
کف بر سر بحر آید و دردانه به پایاب.
(جاهل نرسد در سخن ژرف تو، آری...)
خاقانی (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220).
|| قسمتی از چربی غیرمتراکم گوسفند و دیگر حیوانات که در طبخ غذا به کار نیاید و معمولاً آن را دور اندازند، و بعلت سبکی و شباهت با کف صابون این نام را بدو دهند و در تداول افراد درشت اندام و ناتوان را نیز به کف موصوف سازند چنانکه گویند فلانی کف است، یعنی عضلاتی ستبر و نیرویی در بدن ندارد و چون درمورد چهارپایان بکار برند بدین معنی است که در حیوان آماس گونه ای است و گوشتی در بدن ندارد و اگر داردمطلوب نیست و بیشتر اندام آن از چربیهای غیرمتراکم تشکیل یافته و ارزشی ندارد.

کف. [ک َ] (اِ) سیاهی بود که مشاطگان بر ابروی زنان کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 248). چیزی باشد که مشاطگان بر ابروی عروس مالند. (برهان). سیاهی که مشاطگان بر ابروی زنان مالند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ اوبهی). کحل. (از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص 263):
کف بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
آبگینه زند آنجا که درشتی خار است.
مجیر غیاثی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 248).
همان اژدها کان ز کوه کشف
برون آمد و کرد گیتی چو کف.
اسدی (از فرهنگ رشیدی).

کف. [ک ُ] (اِ) درخت زیزفون، در اصطلاح زبان دیلمان و لاهیجان. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 179). و رجوع به همین کتاب و زیزفون شود.


کفش

کفش. [ک َ] (اِ) معروف است که پای افزار باشد و معرب آن کوث است. (برهان). پاپوش و افصح کوش به «واو» است و معرب آن کوث است و در قدیم بزرگان کفش زرینه پوشیده اند وحکیم فردوسی مکرر با درفش قافیه کرده. عرب آن را معرب کرده قفش گویند. (از آنندراج) (انجمن آرا). پای افزار و پاپوش و چمشاک و چمناک و چیدار و نعلین و ارسی و پاافزار پاشنه بلند. (ناظم الاطباء). چرمین که بپا کنند. پاپوش. پای افزار. (فرهنگ فارسی معین). قفش. کوث. (منتهی الارب) (دهار). نعل. صله. (منتهی الارب). چاموش. چمتاک. چمتک. وشمک. لالک. لالکا. پالنگ. بالیک.چمشاک. چشمک. چست. شلم. شمل. سر. هملخت. (ناظم الاطباء). پاپوش. پاافزار. عامیانه ٔ آن (پوزار). پاچپله. موزه. اورسی. تسخن. تسخان. مسحی. چارق. چاروق. خف. آنچه برپای پوشند از چرم یا پوست یا جیر یا انواع پلاستیک. (یادداشت مؤلف). پهلوی «کفش »، طبری «کوش » به اظهار «واو»، اشکاشمی «کوش »، گیلکی «کفش »، فریزندی، یرنی «کوش »، نطنزی «کوش »، شهمیرزادی «کوش »، سنگسری «کفش »، در بشرویه خراسان «کوش ». (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی.
معروفی.
پا به کفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از پس غمهای تو تا تو مگرکی آئیا.
عسجدی.
پیراهن لؤلؤئی برنگ کامه
و ان کفش دریده و بسر برلامه.
مرواریدی.
از این پسش تو ببینی دوان دوان در دشت
به کفش و موزه برافکنده صدهزار سیان.
عمعق.
در کفش پاسبانش هر سنگ ریزه ای
چون گوهری در افسر سلطان نو نشست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 756).
چونکه کلیم حق بشد سوی درخت آتشین
گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا.
مولوی.
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای افزار.
نظام قاری (دیوان ص 23).
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
(ایضاً ص 15).
تنگدستان را زقید جسم بیرون آمدن
راه رو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است.
صائب (از آنندراج).
هرکه ترک تن نکرداز زندگانی برنخورد
راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است.
صائب (از آنندراج).
- بی کفشی، کفش نداشتن، پابرهنگی: هرگز از دور زمان ننالیده بودم... مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود... یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم. (گلستان).
- پا در کفش کسی کردن، موجب اذیت و آزار کسی شدن. (فرهنگ فارسی معین)
- پا را به یک کفش کردن یا دوپا را در یک کفش کردن یا پاها را در یک کفش کردن، کنایه از لجاج کردن. ستیهیدن. اصرار ورزیدن. مصر و مبرم بودن دیگری وتغییر رای ندادن. (یادداشت مؤلف).
- دست برکفش نهادن، کنایه از احترام کردن:
بخدمت منه دست برکفش من
مرا نان ده و کفش بر سربزن.
(بوستان).
- سنگ در کفش بودن، کنایه از در تنگنا بودن و گرفتار مزاحم بودن است:
کله آنگه نهی که بر فتدت
سنگ در کفش و کیک در شلوار.
سنائی.
و رجوع به کفشدوز، کفشدوزک، کفشدوزی، کفشک، کفش کن، کفش ونوس، کفشگر، کفشگری و زرینه کفش شود.
- کفش آوردن، کنایه از کفش حرکت در پا کردن و عازم شدن یا آماده ٔ حرکت شدن و مهیای راهی گشتن:
گر نفسی نفس به فرمان تست
کفش بیاور که بهشت آن تست.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 108).
- کفش آهو، کنایه از سم آهو. (آنندراج):
کشد زحمت چو آید در تکاپو
در این ره سنگ دارد کفش آهو.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- کفش از آهن ساختن، کنایه از آماده شدن برای سفری طولانی:
کفش از آهن ساخت تیرت و زپی بدخواه رفت.
کاتبی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1221).
- کفش از دستار ندانستن، پای از سر ندانستن (نشناختن) سخت حیران بودن بسببی. (فرهنگ فارسی معین):
بی تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند نی کفش ز دستار.
سنایی.
چو آسمان و زمین رابانبیا بنواخت
یکی از این دو ندانست کفش از دستار.
ظهیر (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1221).
- کفش بان، آنکه کفشهای خداوندش را نگهبانی کرده باشد. (از آنندراج). کفشدار. باشماقچی و کسی که کفشها را نگهداری می کند. (ناظم الاطباء):
جنت نقشی ز آستان نجف است
رضوان بهشت کفش بان نجف است...
زکی ندیم (آنندراج).
- کفش بایستن کسی را، ضرور شدن سفر او را. مهیای سفر بودن. چنانکه گویند، کفش که را می باید یعنی چه کسی باید عزیمت کند:
ای صبر بگفتی که چوغم پیش آید
خوش باش که کار تو زمن بگشاید
رفتی چو کلاه گوشه ٔ غم دیدی
ای صبر کنون کفش کرا می باید.
مجیر بیلقانی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1221).
- کفش بردار، کفش دار. کفش بان. خدمتکار:
ای سکندرطالعی کز راه عدل
کفش بردارت شود نوشیروان.
طالب آملی (از آنندراج).
- کفش برداشتن،عمل کفش بردار. کنایه از فرمانبرداری و فروتنی:
شاهی که به رزم کاویان داشت درفش
گر زنده شود پیش تو بردارد کفش
ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش
مشت است دل خصم و خلاف تو درفش.
معزی.
- کفش بر سر کسی زدن، ظاهراً در بیت زیر کنایه از خوار و خفیف داشتن اوست:
به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده وکفش بر سر بزن.
سعدی (بوستان).
- کفش پوش، پوشنده ٔ کفش.
- || کنایه از شاطر و عیار. در قصه ٔ حمزه در تعریف عمرو عیار آمده: سرخیل بساط کفش پوشان جهان. (آنندراج).
- || پوشش کفش.
- کفش پیش پای او نمی تواند گذاشت، رتبه اش چندان پست است که این کار را نمی شاید. لایق خدمتگزاری وی نیست. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
چون به قصد جلوه آید قامت رعنای تو
سرو نتواند گذارد کفش پیش پای تو.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- کفش پیش پای کسی گذاشتن، کفش پیش پای کسی نهادن. کفش پیش آوردن. رسم بود که خدمتکاران بهنگام برخاستن مخدومان کفشهای آنان را پیش پایشان می گذاشتند. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از فروتنی کردن و اظهار بندگی نمودن:
چو مقبل کمربسته پیش آر کفش
نشاید طپانچه زدن بر درفش.
نظامی.
شخص دانش اعتمادالدوله کز لطف کلام
می نهد دست کلیمش کفش پیش پای نطق.
طالب آملی (از آنندراج).
کفشی که پیش پای گدایان شهان نهند
فردا چو سر ز خاک برآرند افسر است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- || کنایه از رخصت و وداع. (آنندراج):
بر دل زتو داغ بیقراری ننهم
بر لب قدح امیدواری ننهم
از گفت رقیب پابزن بر عشقم
تا کفش به پیش پای یاری ننهم.
حکیم شفایی (از آنندراج).
- کفش تابتا کردن، کفشهای دوپا عوضی بپاشدن. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از عملی کودکانه انجام دادن:
زاهل هوش و بصیرت کمال مسخرگیست
بمجمع شعرا کفش تابتا کردن.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- کفش تنگ، کفشی که به اندازه ٔ پا نباشد و از آن کوچکتر باشد و پوشنده را زحمت دارد:
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ.
مولوی.
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ.
سعدی.
- || کنایه از مزاحم وآزار دهنده:
مگو کفشدوز آن نگار فرنگ
کزو خانه برمن بود کفش تنگ.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- کفش جامگی، گیوه. (یادداشت مؤلف).
- کفش جَسته، کفش نعلدار که پاشنه اش بلند باشد. (آنندراج):
سلیم ایام را از عیب پوشی نیست تقصیری
برای هر که کوتاه است کفش جسته می آرد.
سلیم (از آنندراج).
غزالان را سم از شوخی شکسته
ندارد تاب جستن کفش جسته.
سلیم (از آنندراج).
- کفش جفت شدن (پیش پای کسی)،کنایه از داشتن کرامت و علو مقام و درجه در نزد خداوند است و مردان خدا را بدین صفت می شناسند: مرحوم میرزای شیرازی کفش پیش پایش جفت می شد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کفش جفت کردن کسی را؛ کنایه از بیرون کردن مستخدم یا کارگر و خاتمه دادن به خدمت ایشان است: دیروز کفش های نوکرمان را جفت کردم چون از زیر کار در می رفت. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کفش جفت کن، کنایه از آدم متملق و چاپلوس است که برای حصول مقصود خود به هر خواری تن در می دهد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کفش چوبی، پای افزاری از چوب مسطح و تقریباً بیضی شکل که بر قسمت پیشین آن تسمه ای از چرم یا جز آن نصب کنند تا پنجه ٔ پادر آن رود و غالباً قسمت زیرین این چوب دو برجستگی دارد تاگل و خاک برپای ننشیند و این کفش در گیلان و مازندران بیشتر مورد استفاده است زنان را و در نقاط دیگر غالباً در حمام استفاده کنند.
- کفش خواستن، طلب کردن کفش. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه از تهیه ٔ سفر کردن و بسفر رفتن. (از برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). مقابل کفش نهادن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کفش نهادن در همین ترکیبات شود.
- کفشدار، کسی که در اماکن مقدس یا منزل بزرگان مواظبت کفشها کند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه در مشاهد متبرکه یا در دربار محافظت کفش کند. باشماقچی. باشمقچی. باشمقدار. (یادداشت مؤلف).
- کفشداری، عمل و شغل کفشدار. (فرهنگ فارسی معین).
- || مزدی که به کفشدار دهند. (فرهنگ فارسی معین). اجرت کفشدار. (یادداشت مؤلف).
- کفش در طلب کسی دریدن، نهایت سعی و کوشش کردن در طلب او:
صد کفش و گیوه در طلبش بیش می درم
چون آرزوی میوه ٔ بلغار می کنم.
نظام قاری (دیوان ص 26).
- کفش دریدن، پاره کردن کفش. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه از تکاپوی بسیار کردن. سعی بلیغ نمودن. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین):
بجستجوی دریدند کفشها تا شد
لری براه تمنا به این گروه دوچار.
شفایی (در هجو فکری از آنندراج).
- کفش دریده، که کفش پاره و دریده و کهنه پوشیده باشد:
صاحبدل نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.
سعدی
- کفش دوختن، ساختن کفش. مهیاکردن کفش. (فرهنگ فارسی معین).
- کفش دوزی. رجوع به همین کلمه شود.
- کفش را از پای به پای (پایی) کردن، یعنی کفش این پای را در پای دیگر پوشیدن. (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
هر عضو را صلای بلای دگر دهم
چون کفش را ز پای به پای دگر دهم.
حکیم رکنای کاشی (از آنندراج).
- کفش ربا، کفش رباینده. کفش دزد. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین):
پای من چون کتل از مشت خسی یافته کفش
نعل واژون چه زند کفش ربا در کشمیر؟
ملاطغرا (از آنندراج).
- کفش زرین، کفشی که پاره ای از اجزای آن طلا باشد یا با طلا تزیین یافته باشد:
به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب زر آستین قبای.
فردوسی.
- کفش گوهرنگار، کفشی که گوهر در آن نشانده باشندزینت را:
ز زر افسران بر سر میگسار
به پای اندرون کفش گوهرنگار.
فردوسی.
- کفش سرپایی، کفش راحتی. (فرهنگ فارسی معین).
- کفش نهادن، کنایه از اقامت کردن واز سفر بازآمدن است. (از برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). مقابل کفش خواستن. (فرهنگ فارسی معین):
گفت بختم خنکا کفش بنه موزه مخواه.
انوری.
- امثال:
کفش آهنی و عصای پولادی. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1221). رجوع به کفش و عصای آهنین... در همین امثال شود.
کفش پا را می شناسد، چرا کفش دیگران را می پوشد. (ایضاً ص 1221).
کفش تنگ دارد پای را لنگ
(برون کش پا از این گهواره ٔ تنگ، که...).
نظامی (ایضاً ص 1221).
کفش تو شود پاره بر من چه حرج داره. (ایضاً ص 1221).
کفش زان پا، کلاه آن ِ سر است
(روز عدل و عدل و داد اندر خور است...)
مولوی.
نظیر: کله بر فرق زیبد کفش در پای. (ایضاً ص 1221).
کفش مهمان چون بخواهی برد مهمانی چه سود
(بی غرض کس را نخواهی داد نانی در جهان).
اوحدی (ایضاً ص 1221).
کفشهات جفت حرفهات مفت، بمزاح و عتاب، گفته های تو ننیوشم و حضور تو را نیز نخواهم. (ایضاً ص 1221). و رجوع به ترکیب کفش جفت کردن شود.
کفشها را هم امام جعفر صادق فرموده خودت نگاهداری. (ایضاً ص 1221). و نیز رجوع به همان کتاب امثال و حکم شود.
کفشها را می جوری. (ایضاً ص 1221).
با کفش و کلاه ! تعبیری مثلی است. کنایه از اینکه به هر قیمتی این کار را انجام می دهم. حریفان نرد و شطرنج گویند و مراد اینکه نشستن این مهره در این خانه برای من نهایت مضر است و اگر با مهره های خود نیز آن را نتوانم زد با کفش و کلاه خود بزنم. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 367).

تعبیر خواب

کفش


دیدن کفش درخواب، دلیل زن بود. اگر بیند کفش نو در پای کرد، دلیل که زنی بخواهد یا کنیزکی بخرد. اگر درخواب کفش خود را سیه بیند، دلیل که آن زن توانگر بود. اگر کفش را سبز بیند، دلیل که آن زن مستوره بود. اگر کفش را سرخ بیند، دلیل که آن زن معاشر بود. اگر زرد بیند، دلیل که آن زن بیمارگونه بود. - محمد بن سیرین


دیدن کفش در پا کردن نشانه زن گرفتن باشد و اگر در آورد زن طلاق دهد
- یوسف نبی علیه السلام


کفش در خواب ما زن است و همسر. برای زنان دیدن کفش در خواب زندگی زناشوئی است که شوهر اصل کلی آن است. اگر زن دارید و در خواب کفش ببینید خواب شما به همسرتان بر می گردد و نوئی و کهنگی و رنج و راحت آن اشاره ای است به روابط بیننده خواب و همسرش. ولی اگر بیننده خواب ازدواج نکرده باشد و در خواب ببینید کفشی جدید و نو پوشیده ازدواج می کند. اگر مردی در خواب ببیند کفش هایش لنگه به لنگه پوشیده از همسرش جدا می شود و چنانچه مرد مجردی این خواب را ببیند زنی کج خو و بد خلق نصیب او می شود. اگر مردی در خواب ببیند کفش پایش را می زند با همسرش اختلاف پیدا می کند. اگر ببیند کفش برای پایش کوچک شده همسرش از او تقاضائی می کند که قادر به بر آوردن آن نیست. اگر مردی در خواب ببیند کفشش سوراخ شده زنش به او خیانت می کند و اگر ببیند کفشش آن قدر فرسوده است که نمی تواند بپوشد همسرش بیمار می شود. این تعابیر برای زنان نیز هست با این تفاوت که کفش زن به زندگی خانوادگی او نیز اشاره می کند و تنها شوهرش مطرح نیست. خانم آیتانوس می گفت: – جعبه کفش در خواب مادر زن است به همین علت مردان غربی کفش خود را بدون جعبه می خرند و به خانه می برند و شرقی ها علاقه دارند که حتما کفششان جعبه داشته باشد. آن اشاره ای طنز آمیز به این نکته است که مردان غربی با مادر زن خویش رابطه صمیمانه و خوبی ندارند و در مغرب زمین بسیاری از جدایی ها به علت وجود مادر زن اتفاق می افتد اما زنان آسیائی داماد خویش را مانند پسر خود دوست دارند و به او محبت می کنند. باز هم خانم اتیانوس می گفت: – اگر خانمی در خواب ببیند پاشنه کفشش کند شده شوهرش بیکار می شود و اگر زنی ببیند که کفش مردانه پوشیده صاحب پسر می شود.
- منوچهر مطیعی تهرانی


دیدن کفش درخواب بر هفت وجه بود.

اول: زن.

دوم: خادم.

سوم: کنیزک.

چهارم: قوت و نیرومندی.

پنجم: معیشت.

ششم: مال.

هفتم: سفر (مسافرت).
- امام جعفر صادق علیه السلام


۱ـ اگر خواب ببینید کفشی کثیف و پاره دارید، نشانه آن است که با رفتار ناآگاهانه و انتقادات نادرست خود از دیگران، دشمنانی برای خود خواهید ساخت.

۲ـ اگر خواب ببینید به کفشهایتان واکس سیاه زده اید، علامت آن است که امور زندگی به خوبی پیش خواهد رفت و واقعه مهمی باعث رضایت خاطر شما خواهد شد.

۳ـ خریدن کفشهای نو در خواب، نشانه آن است که تغییراتی سودمند در زندگی شما رخ خواهد داد. اگر خواب ببینید کفشهای نو، پای شما را می زنند، نشانه آن است که دوستان هم کار و خوشگذران، شما را مورد ریشخند قرار خواهند داد.

۴ـ اگر در خواب متوجه شوید بند کفشهای خود را نبسته اید، نشانه آن است که با دیگران به مشاجره و دعوا خواهید پرداخت.

۵ـ گم کردن کفش در خواب، نشانه طلاق و جدایی از همسر است.

۶ـ اگر خواب ببینید شب هنگام کسی کفشهای شما را ربوده است، نشانه آن است که در کاری ضرر خواهید کرد، ولی در کار دیگر منفعت خواهید برد.

۷ـ اگر دختری خواب ببیند کسی از کفشهای او تعریف می کند، نشانه آن است که باید بیشتر مراقب افرادی باشد که تازه با آنها آشنا شده است.
- آنلی بیتون

فرهنگ عمید

کف

(زیست‌شناسی) سطح بیرونی دست یا پا،
[جمع: کُفوف] دست،
[جمع: کُفوف] سطح چیزی: کف اتاق،
[قدیمی] کفۀ ترازو،
کف رفتن: (مصدر متعدی) [مجاز] ربودن و دزدیدن، به‌تردستی چیزی از دست کسی یا از جایی ربودن،
کف زدن: (مصدر لازم) دست زدن، دستک زدن، دست بر دست زدن، دو کف دست را به هم زدن،

معادل ابجد

کف زیر کفش

717

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری